جدول جو
جدول جو

معنی زار و وار - جستجوی لغت در جدول جو

زار و وار
در حالت بیچارگی و ناتوانی، خوٰار و زبون، زاروار، زار و نزار
تصویری از زار و وار
تصویر زار و وار
فرهنگ فارسی عمید
زار و وار
(رُ)
در غایت بیچارگی. در نهایت بدحالی. (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 503) : من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 422). و آن مدبر خاکسار علم نگوسار، بزار و وار زنده بر دار باد و بسطت ملکش از وطأت لشکر و سطوت حشم و حشر غیاث الدین خراب. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 221). و رجوع به زاروار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زار و نزار
تصویر زار و نزار
لاغر و ضعیف، افسرده و رنجور، برای مثال دردمندی من سوختۀ زار و نزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ - ۱۶۶ حاشیه)
در حالت بیچارگی و ناتوانی، خوٰار و زبون، زار و وار، زاروار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار و بار
تصویر کار و بار
شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است:
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند
ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر.
فرخی.
گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی
اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد.
سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم).
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
خاقانی.
همچو دم کژدم است کار جهان پرگره
چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟
خاقانی.
ترا کعبۀ دل درون تار و مار
برون دیو صورت کنی پرنگار.
خاقانی.
عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت
کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار.
محمد هندوشاه.
هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم
جز دشمنش که یافته معنی تار و مار.
ابوطالب کلیم (از بهار عجم).
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟
صائب (از بهار عجم).
رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ نِ /نَ)
خوار و ضعیف لاغر و زبون:
ماه گاهی چو روی یار من است
گه چو من گوژپشت و زار و نزار.
قمری. (از حدائق السحر وطواط چ معین ص 19).
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
دردمندی من سوختۀ زار و نزار
ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست.
حافظ.
و رجوع به زار و نزار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تار و مار
تصویر تار و مار
پاشیده از هم و زیر و زبر شده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از شخصی یا شیئی صادر شود، آنچه که کرده شود، فعل عمل، شغل پیشه، صنعت، هنر، امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار و مار
تصویر تار و مار
تال و مال، پراکنده، از هم پاشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زار و نزار
تصویر زار و نزار
((رُ نَ))
لاغر و ضعیف، افسرده و رنجور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار و بار
تصویر کار و بار
((رُ))
مشغولیت، معامله، شغل، کسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار و بار
تصویر کار و بار
مشغله
فرهنگ واژه فارسی سره
با فشار و شدت
فرهنگ گویش مازندرانی