در غایت بیچارگی. در نهایت بدحالی. (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 503) : من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 422). و آن مدبر خاکسار علم نگوسار، بزار و وار زنده بر دار باد و بسطت ملکش از وطأت لشکر و سطوت حشم و حشر غیاث الدین خراب. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 221). و رجوع به زاروار شود
در غایت بیچارگی. در نهایت بدحالی. (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 503) : من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 422). و آن مدبر خاکسار علم نگوسار، بزار و وار زنده بر دار باد و بسطت ملکش از وطأت لشکر و سطوت حشم و حشر غیاث الدین خراب. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 221). و رجوع به زاروار شود
لاغر و ضعیف، افسرده و رنجور، برای مثال دردمندی من سوختۀ زار و نزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ - ۱۶۶ حاشیه) در حالت بیچارگی و ناتوانی، خوٰار و زبون، زار و وار، زاروار
لاغر و ضعیف، افسرده و رنجور، برای مِثال دردمندی من سوختۀ زار و نزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ - ۱۶۶ حاشیه) در حالت بیچارگی و ناتوانی، خوٰار و زَبون، زار و وار، زاروار
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. (بهار عجم). این دو لفظ مترادفانند مثل ’ترت و مرت’ یعنی ناچیز و معدوم شده. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه مؤلف). ترت و مرت. تند و خوند هجند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است: آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر. فرخی. گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد. سنایی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از بهار عجم). از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. همچو دم کژدم است کار جهان پرگره چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟ خاقانی. ترا کعبۀ دل درون تار و مار برون دیو صورت کنی پرنگار. خاقانی. عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار. محمد هندوشاه. هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم جز دشمنش که یافته معنی تار و مار. ابوطالب کلیم (از بهار عجم). یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکستۀ تو بصد دل چه میکند؟ صائب (از بهار عجم). رجوع به ’تار مار’ و ’تار و مال’ شود
خوار و ضعیف لاغر و زبون: ماه گاهی چو روی یار من است گه چو من گوژپشت و زار و نزار. قمری. (از حدائق السحر وطواط چ معین ص 19). در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع. حافظ. دردمندی من سوختۀ زار و نزار ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست. حافظ. و رجوع به زار و نزار شود
خوار و ضعیف لاغر و زبون: ماه گاهی چو روی یار من است گه چو من گوژپشت و زار و نزار. قمری. (از حدائق السحر وطواط چ معین ص 19). در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع. حافظ. دردمندی من سوختۀ زار و نزار ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست. حافظ. و رجوع به زار و نزار شود